نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی تونم آرومت کنم

این دومین بار بود که انقدر واضح گفتی....

و این دومین باری بود که من از تاریکی اتاقم ترسیدم.....

اتاقم ترسناک تر از آغاز یه راه بی پایان شده و تک تک سلول هام بی پناه تر از پناه کنون آغوش تو شده.

از خودم خستم....دیگه امیدم را از دست دادم!!!دیگه حسی برای برانگیخته شدن صدای شاد تو ندارم!!هرکای می کنم نمی تونم آرومت کنم.دیگه هر چه قدر که نگات می کنم مثل قبل آرومت نمی کنم بلکه ناآروم ترت هم می کنه...هرچی بهت زل می زنم انگار داری یه جای دیگ رو نگاه می کنی...نگاهی که پیش من نیست....

دستام و می گیری اما مثل قبل محکم فشار نمی دی...مثل قبل نگفتی آرومم....نگفتی برات آرامبخشم....دیشب گفتی باهات حرف می زنم آرومم....آره...گفتی اما بعدش گفتی :بیخودی بیخودی عاشقت شدم!!!

راست می گی حق با توئه من بدم...من بی فکرم....من نامردم....من کمکت نکردم.

اما یه حرفت راست نبود،اینکه هیچ وقت آرومت نکردم....سعی خودم و کردم....

تلاش کردم.....اما من به دردت نمی خورم....این و من همون اول فهمیدم اما تو تازه....چه قدردیر فهمیدی....دیر و بد موقع.دقیقا 2 هفته مونده به سرنوشتت

آلمان

11 خرداد86

شوخی بود و یه جوری برای 1 ساعتی اسکول شدن...

به عنوان شوخی خیلی شوخی جالبی بود اما واقعا ریختم بهم...

اول تصمیم گرفتم که بهت بگم نه و بگم غیر ممکنه که از همه چی بگذرم بخاطر تو اما حقیقت این نبود حقیقت این بود که حاضر بودم بخاطر تو از خودمم بگذرم....

حاضر بودم که بخاطرتت  این همه راه و همراهیت کنم..این همه سال غربت رو تحمل کنم......حاضر بودم این همه مخالفت رو قبول کنم و قید همه چیز رو بزنم.....حتی تمام دل بستگی هام روو به شکلی که اصلا دوست نداشتم برای هم باشیم....

تعریف کردی،توصیف کردی،از بودن ها گفتی....

.باورت می شود داشت گریم می گرفت؟

خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم....دلم داشت می ترکید...

 

قید همه چیز رو زدن و رد شدن به یه شکل جدید به یه شکل تازه به یه فرم دیگه...قصه ی ما این بود!

ادامه ی زندگی با چهره های متفاوت دیگه و مهمتر از همه اینکه گفتی :

برو خدا رو شکر کن که بیاد ....فقط می یاد قرار مدارار و بذاره....

این بار دلم هم گرفت هم دلم هوری ریخت....

دلم گرفت از حرفی که زدی و دلم از این ریخت که با همچین بی احترامی که کردی  من نمی تونستم ازت ببرم چراکه.....چراش و که خودت می دونی!؟؟؟!!!!

تو تک تک از شرایط ایجاد شده صحبت می کردی و از تغییراتی که تو زندگیمون باید ایجاد می شود حرف می زدی...

تو همه چیز رو بیش از حد ساده می گرفتی....شک کردم برای همین پرسیدم شوخی که نیست؟انقدر جدی جواب دادی که باورم شد:نه بابا.فردا منتظر تلفنش باش......از فکرش هم خجالت کشیدم چه برسه به ادامش...

می گفتی و می گفتی ....ناله کردم.سخته.....محکم گفتی نه.گفتم:چرا سخته.خیلی سخته.سخت تر از هر چیزی که تو فکرش رو بکنی....

محکم تر از قبل گفتی:من باهاتم.....

داشت باورم می شود(الان که دارم می نویسم  دلم می خواد کلت و بکنم با این شوخیت) J

ترس از ورود به جایی که آدم هاش برام غریبن داشت می ترسوندتم....

شاید درست نبود که بگم اما گفتم:اگر قبولم نکنن چی؟

قبولت می کنن ......

ترسناکه و شاید با این اوضاع و با این سرعت خطرناک باشه.(خطر داره حسن!!!)

به خدا نمیشه.

می شه چون من باهاتم....تکرار کردی......

من باهاتم..من با هاتم...من باهاتم.....

می ترسم اگر نخوانم چی؟

من باهاتم..

 اگرتو نبودی؟

دیوونه من باهاتم... من باهاتم..

هر روز باهمیم....هر شب پیش همیم......تنهات نمی ذارم...تو بیا.....

نمی ذارم تنها باشی.نمیذارم غربت رو حس کنی....به حرفات ایمان داشتم بخصوص به من باهاتم....من با هاتم...من باهاتم  گفتنات...

.

آروم وبا یه دنیا دو دلی گفتم:باشه.با تو حالا هر کجا....

**

یه اعتراف که چند شب بد از اون ماجرا خواستم بهت بگم اما خجالت کشیدم.

شاید حرف های اون روز واقعیت داشت.می دونی چرا؟

شبایی که دلم می گیره می گم کاش واقعیت داشت و الان می تونستی دل گرفتگی هام رو خط بزنی.

 

!!!

هیچ کسی رو کنارم راه ندادم.به همه گفتم که می خوام تنها باشم...همه تنهام گذاشتن جز مزاحم های خیابونی که انگار حس تنها خواستن رو درک نمی کردن....

اما انگار از چهره ی محو من که محو آب و سایه ی نورایی که رو دریاچه افتاده بود خودشون فهمیدن که ایستادنشون بی فایدست و بهتره که برن.....

به دریا چه نگاه کردم....یاد خیلی چیزا افتادم اما سریع از خودم دورش کردم.به نورایی که توی آب افتاده بود و با امواج کوتاه آروم آروم تکونی به آب می داد خیره شدم....

به این همه امواج رابطه ی کوتاه ولی پر خاطره ی خودمون فکر کردم......

رابطه ای که اگر نبودی دل من هنوز پر اشک وآه بود و اگر نبودی چشمام بی روح تر از همیشه بود...

به تویی فکر کردم که چطور از گرداب باید و نباید های یه دل پر از کینه من و نجات دادی و با این همه خوبی که در حق من کردی من همیشه اذیتت کردم و هیچ جوابی بهت ندادم.....

 

فقط بهت گفتم که دوستت دارم......ولی به قول خودت عمل نکردی.....

صدا از حال خودم بیرون می یارتم....

::پشو بابا...انقدر نرو تو حس!قیافت تابلوئه عاشقی....

خندم می گیره و بلند می شم.....

با دلتنگی شمارت رو می گیرم تا بیشتر نشون بدم که عاشقتم ....

86.2.13

 

سخت مریض ام.....همه پیشمن....همه ازم مواظبت می کنن...مامانم هم با تلفن هر ثانیه حالی از احوالم می پرسه....برای مامانم نمی گم چه حال بدی دارم نمی خوام بگم که چه حال بدی دارم تا نگران بشه..تو هم مثل مامانم زنگ زدی....تو هم به اندازه ی مامانم ازم دوری.....اما تو دلم....؟!؟؟؟؟شاید تو دلم از مامانم بهم نزدیک تری...شاید نه حتما.

یه معذرت بزرگ.....از مریضیم به تو گفتم....از صبح بدجوری تب دارم..تمام بدنم می سوزه...نمی دونم شاید همش بخاطر سرماخوردگی نباشه....خیلی فشار روحی بدی داشتم اما مطمئن بودم...صدای تو می تونه این همه تشنج رو ازم بگیره ....هیچ کاری برات نداشت....هیچ کاری برات نداره...تا از این صدای خسته نا امیدی رو بگیری ...نا امیدی که با یه خنده ی تو می شه پر امید.....

پس همیشه بخند عشق زمینی من....

14 اردیبهشت.....

 

 

 

نمی دونم که چی باید بگم؟

اگر بخوام صادق باشم از یه طرف باورم نمی شه دوستایی که انقدر براشون دوست بودم حالا بخوان همچین خیانتی رو بکنم.وقتی هم که بهشون می گم می گن بازم داری اعتماد بی دلیل می کنی.

اما ذهنم،قلبم و شعورم می گه خدای زمینی من اینطور نیست.......

دیگه نمی خوام حرفی بزنم و حرفی بشنوم........

می ترسم......

می ترسم که مبادا بازم این جمله رو بخوام تو وب لاگم بنویسم که:..هرکسی که می گه دوستت داره دروغه!

می ترسم که مبادا دارم بی دلیل اعتماد می کنم!

عشق من:..........یه طرف منم و تو و یه طرف دیگه یه عالمه دشمن......دشمنایی به رنگ دوست و شاید نزدیک ترین همراه......همه منتظر یه فرصتن  که بگن تو بدی و من هم اشتباه کردم تو این انتخاب..

.بیا پیش هم بمونیم و نشون بدیم که حقیقتیم..

2شنبه.7 خرداد86

 

 

شبه او آمد و باز هم غرورم را نابود کرد.اما نه او این بار غرورم را خودم به خاطر او نابود کردم...شاید من اشتباه رفتار می کنم..اما نه!من همانم که باید باشم اینجا کسی ست که باعث از بین رفتن غرور جوانم می شود کاش او اینطور نبود و کاش ما آدمها  با هم اینطور نبودیم....