نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

 

فکر کردم اونیکه می گفت خاطره هات رو بخون ارزش خوندن نخونده های برگاش رو داره.فکر می کردم اونیکه با سکوت من می گفت کلافه می شه درست می گه اما  یه هو فرمان خفه شدن من و داد...یه هو گوش هاش رو گرفت تا صدای امواج صدام رو  نشنوه...فکر کردم اونیکه می گفت با نشنیدن صدات کلافم راست می گه .برا همین بود که به لحن هرشبش گوش دادم...برای همین بود که بخاطرش خدا رو در شبانه روز صدا کردم....بخاطر اون که نه دلیلش اون بود....فکر کردم ارزش دروغ گفتن به هم خونه هام رو داره...فکر می کردم یه سده محکم برای عظیم ترین و خشمگین ترین سیل ها....

اما خوب دیدی که؟؟!! دیدی که همش فکر بود.....عجب اشتباهی بود این فکر من....مدلمه که اشتباه فکرکنم!...قلبم به این اشتباه عادت کرده....

با تمام بدی های دفعه ی پیشیه که چند سال طول کشید برای سفر کردنت به یه دنیای دیگه .....اما این دفعه ای خوب بود این بار چه قدر طول می کشه حتما یه عمر...نه؟!!!آره بدم نشد اگه یه عمر باشه حداقلش اینه که دیگه تا آخر عمر بیمه سر کار نرفتنی!!!! چرت و پرت دارم می گم آ...

باورم نمی شه!!هنوزم منگم.....من که گفتم حال بازی کردن ندارم تو گفتی مطمئن باش نمی بازی...آره نباختم فقط  مصدوم شدم....می گم که اینم از روی خوبیاته......!!!!!!!!!!!!!

اما باورم نمی شه که سر این فرمان دادن به سکوت صدام عذر خواهی کردم....!!!!عذر خواهی کردم که ببخش دلیل این توهینت شدم؟؟؟؟

 

نه....

دلیل معذرت خواهیم جبران بود...

می دونی چرا؟!

چون شبای بارونی دلم خیلی کمکم کردی  خواستم جبران کنم تمام خورشید بودنت رو.....خواستم دیگه اون فکر رو نکنی.....

دیگه فکر نکنی دیواری از دیوار تو کوتاه تر نیست.

 

 

حالا هم بر عکس همیشه من نمی دوئم برای رسیدن به خط پایان....فقط از اون خدایی که تو خیلی بیشتر ازمن می شناسیش می خوام برامون چیزی رو بخواد که به نفع هر دو مونه به خصوص به نفه تو و روحت و آیندت....

 

تولد تحمیلی!!!

 

آن زمان که مرگ مرا به فراسوی تاریکی و بحران دل کندن دعوتی تحمیلی می کند چه باید کرد؟!

اگر چشمان سیاه غم وجود یکی از عزیزانم را در بر گیرد با آینده چه باید کرد؟!اگر عزیزانم را در پرتو سیاه خود کشد چه باید بکنم؟!اگر و تنها اگر فقط و فقط من بمانم چه خواهد شد؟اگر بجای تولدش که باید گل های رز را هدیه بدهم  مجبور به اندیشه بر سر گل های مزار باشم چه باید کنم؟؟!!

آن زمان است که شک ندارم.....

شک ندارم خواهم ایستاد و خود را نفرین می کنم و  نفرین و با خدا به بحث می نشینم حتی اگر خدا هم بدش بیاید آسمان و زمین را به بخت سیاهم نف رین می فرستم....

اگر من باشم و زندگانی هایم از بین ببرند به سوی نافرجام غروب زندگی خواهم رفت و تهی تر از پیش ،غمگین تر از سکوت تنهایی خود را آتشی خواهم  زد از بوسه ی شبهای خیالی سوزان تر و دستانم را بر اشک گونه های آرامش بخش صدای عادت ها می کشم تا بر سرنوشت از دست دادن ها و تمام آرزوهایم گله ای کرده باشم و به خدا بفهمانم که آسیب نده آن سان که خلق می کنی و خلق نکن اگر عزیزان را از عزیزان خواهی گرفت و سکوت صدای زیبای خنده را بر قلب پر از شیشه ی هر چند سنگی ام،می گذاری و حسرت کوچه های اندیشه رابر چهره ی غم انگیز تر از غم برگ های پاییز وجودم می نهی و من را خراب تر از همیشه خراب می کنی.....

 

من هنوزم در اندیشه ام که چه کنم اگر عزیزانم  نباشند و من باشم.........

 

 

 

                               برای از دست او که نمی شناسمش اما عزیز تنها خوب دنیاست......