نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

بازم زمستون

بازم  زمستون و دنیای خاطرات من..... بازم بوی بارون و مه پنجره ی اتاق من...بازم نگاه کردن به پنجره و دیدن چهره ی مهریون تو ..بازم گم شدن چهرت پشت این شیشه مه آلود اتاق من....این بار مه دلم منم گرفته؛دل من ..  دلی که تو ازش هیچی نذاشتی؛ای زندگی من.دلی که اگر بودی نمی فهمیدی ماله تو همون بهتر که رفتی بی لیاقت  ترین دوستی من...دلی که دروغت رو صداقت می دونست هرچند که هیچ وقت باورت نکرد م اما خوب دلم بچه ی حرفای تو بود...دلی که خیلی راحت از دستش دادی ....دلی که اگر شجاع بود برات بهترین هار و هدیه می کردم...دلی که تجربه ی عاشقیش رو به غصه تبدیل کردی....دلی که پژواک گذشت بود و تو برای رفتنش و روشنیش حداقل پشت سرش آبی نریختی...دلی اگر آغوش خداحافظی رو تحمل می کرد ی شاید انقدر غمگین ترین نبود...دلی که خواست درک کنی بین احساس حقیقی و هوس رو....

چاره ای نیست....با تمام بی رحمی تو و عشق صادق من غرورم نمی ذاره بیام دنبالت...دنبال بی معرف ترین معرفت دنیا.....فقط وفقط صبر می کنم....صیر می کنم که وقتی آسمون ستاره هات تموم شد و برگشتی تو پشیمون باشی و شرمنده نه من....تو       تو زمین باشی ومن بخاطر حفظ این عشق هرچند مسخره تو آسمون....

خوش باشی تنها دلیل غم دل من

تو ملاک آموختن بودی

من از تو مسرور بودم   اما تو تنها غم زندگی من بودی

تو با من قدم می زدی  تو در گوشم زمزمه می کردی   آن سان که من سرنوشت وجودم را گول می زدم.

تو از میان شب برهنه کوچه؛رزهای حیاط را    به پنجره ی چشمان صادقم هدیه می کردی

آن سان که وجودم تهی می شد   وقتی غم دلم پر از خالی نمی شد.

چشمانت شروع روز دیگر را نوید می داد  و امید من امیدوارتر تراز  همیشه  رهسپار می شد

تو پر ازنوید بودی و می آمدی به مهمانی پنجره ی خانه ما  تو با شجاعت دروغت می آمدی

وقتی چشمانم پر بود از ترسیم اشتباه شجاعت وجودت می رفتی.

و خوابی پر از رویا را به چشمانم زمزمه می کردی...

تو خوب بودی

تو ملاک آموختن بودی

اما ......اما ناگاه شکستی  

 وجودم را خالی کردی

آنگاه که نیاز به زندگی ام را درک کردی      سخاوتت را از دست دادی

و قلب شادم را خسته کردی

تو باز هم اقاقی چیدی

اما دیگر هدیه نکردی

نمی دانم!....شاید دیگر گلخانه اقاقی را نمی دانی!!

و شاید هم ؛از چشمانی که پر بود از گذشت شرم کردی

وبه دروغ ذاتت نفرین فرستادی...

 

 

شرمنده

ای کاش یکی بود .یکی که باز می تونستم باورش کنم.یکی که خوبی هاش رو باور می کردم و خوبی هاش رو از بدی های خودم کم نمی کردم و بد ی هاش رو به توان بدبینی خودم نمی رسوندم و با اون بودن رو بدنمی دیدم.کاش دیگران هم کمی به قصه ی غصه هام از دید من نگاه می کردن و انقدر بخاطر خواسته هام  فکر نمی کردن که هنوز خیلی راه مونده تا.....
کاش این رویای بیهوده رو ببرم به کابوسم و یه رویای حقیقی پیدا کنم.یه رویایی که بخاطر بودنش مجبور به نبودن نشی.یه رویایی که با بودنش بهت جرئت بده نه اینکه از بودنش پر باشی از ترس.ترس از اینکه مسخره شی.اضطراب از اینکه مبادا تو دل ببندی و اون نباشه....

همیشه هر وقت که کم می آوردم به این فکر می کردم که خدا اینجاست...یاری مه هیچ وقت تنهات نمی ذاره اما دیدم خدا هم مسخرم کرد.مسخره از اینکه  شرمندت از اینکه من بندشم ....شرمنده از اینکه گذاشت فرشته هاش برای یکی مثل من سجده کنن