نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

حالم واقعا عجیبه

نمی دونی چه قدر دلم  گرفته.نمی دونی چه قدر تنهام.نمی دونی وقتی که حرف می زنی چه دل گرفته ای دارم دلم می خواد فقط بگی با توام باتوام.اما با تمامی مهربونی هات تنهام!با تمام بودنت خستم.تو خوبی.تو بهترینی.تو عزیزترینی برای همینم هست که من تنهام!!!!چون من بد کجا و توی آسمونی کجا؟همه می خوان شادم کنن اما نمی شه!نمی دونم مشکل چیه؟حسه رکود می کنم.حس تنهایی در اوج با همه بودن داره خفم می کنه!حس بی کسی با این همه آدم!خنده داره می دونم!... به حرفات می خندم در صورتی که پریزاد شهر غمم...فقط می خندم تا بخندی.گاهی به خودم می گم همینم خوبه...همینم خوبه که بخاطر شادی کسی دیگه می خندی.....اما این صدایی که نمی دونم از کجاست داره دیوونم می کنه.دیوونه که بودم....دیوونه تر می کنه!

این حسی که بیچارت کردم...حسی که باعث گناهت می شم..باعث نا مهربونیات به عزیزترین کسات می شم...حسی که حیفـــــــــــــــــــــــی!حیفی که با من باشی.....

حالم واقعا عجیبه.دوست دارم پیشم بشینی و عشق و تو چشمام ببنی تا شاید بدون گفتن من بفهمی که چه قدر دوستت دارم و هیچ وقت نری از طرفی هم می خوام بری!!

می خوام بری تا با تنهاییم سر کنم.توی سکوت وحشتناک شب رهام کنی!و اینجوری آزاد بشی.این جوری راحت بشی من هم بدونم یک نفر از کسایی که اذیتشون می کنم کم بشه!!!!!شایداز بار گناهم کمی کم تر شه..از طرفی هم بدونه تو نمی شه!!!!!!!!!!!!

نمی دونم دارم می میرم ازاین تنهایی.

 

 

 

 

حتما نظر بدین!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد