نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

برای خاطره هایمان بهترین ها را بخواهد

 

صدای تو به وسعت یکی شدن اما لحن من شک به با هم بودن....قرار تو کوچه ی شادی ولی زمزمه ی من رفتن و ندیدن....

وجودت آشنا به حس زیبای گندم زار قصه ها.....روحم پراز اندیشه ی نا ممکن ها....سرتاپا تلاش برای ادامه ای و  تمام روحم زخمی از بهونه های دل....

وعده ات پر است از بخشیدن  ولی من می ترسم از به باد سپردن گذشته..... سخنان تو را با خود آشنا می دانم اما در وسعت این همه چشم می ترسم  تو هم  با تمام بهاری بودنت باز هم پاییز را هدیه کنی به چشمان تازه از پاییز آمده ام.... می ترسم با تو آشنا شوم و به ناگاه غریبه شوی ......وآن چه بد زمانی است برای دلم که بخواهم با صدای گرفته ی آسمان هم بغض شوم......

تو سرتاسر بزرگی برای تغییر عقاید بزرگتر از گناه با هم بودن هستی و خواهی توانست این گناه را پاک کنی به شرط آنکه همان چیزی باشی که می گویی و می خواهم از خدایی که خیلی وقت است مرا تنها گذاشته برای لحظه هایمان دعا کند برای خاطره هایمان بهترین ها را بخواهد

جاده ی سیاه پوش

می ترسید م که مبادا به صدایت عادت کنم.می ترسید م که مبادا وسعت تنهایی ام باعث تنهاییت شود می ترسیدم که مبادا اگر دستهایم به دستهای مهربانت نمی رسد باعث جدایی تو از دیگران نشوم....می ترسیدم که مبادا روزی برسه که ماندن را تحمل نکنی و به پروانگی پرنده های مهاجم بپیوندی و  بازهم  فقط صدای من  باشد و ناله ی گیتار.....

تا اینکه تو ...تا اینکه امروز فهمیدم بر عکس ظاهر سردم برای صدایت و لحن گاه به گاه گرفته ات نگران می شوم. ترسم به یقین تبدیل شد....فهمیدم که عادت کرده ام و باز می ترسم با این عادتم پر پروازم شکسته شود.... صحبت از سخن دل می کنی و می ترسم با سخن از صحبت دلم  روزی ((متاسف )) شوم اما صدایت این افکار را از نگاهم دور می کند اما چه طور این افکار را از عقلم دور کنم؟!!!!!!نمی خوام یه روز حرف هاش برام بشه قصه ی قشنگی که خیلی زود تموم شد.می خوام بدونه که بخاطرش به نزدیک ترین آدمای دور و برم دروغ گفتم و بخاطرش خیلی وقتا قلبم پر می شه از یه صدای درد !!!! بازم حاضرم بیشتر از این درد هار و هم تحمل  کنم به شرطی که  بدونم همونه که می گه. بدونم نمی گذره به راحتی بدونم اگه خواست بره هم خودش بهم می گه نه اینکه دروغ بگه.....نه اینکه بازی روزگار و بهونه کنه ...بگه خستم و نمی خوام ادامه بدم بگه برم و بره اما هیچ وقت هیچ وقت نذاره با یه خاطره ی بد از هم جدا شیم.....

می خوام بدونه که نمی تونم حرف دلم رو بهش بزنم اما اون کسی یه که:
 یخ وجودیم رو یکم آب کرد.....کسی یه که بهم ثابت کرد همه بد نیستن و اگه یکم خوش بین تر باشم بهتره....بهم ثابت کرد که اگه یه وقت به آدما فکر کنی گناهی نیست.....


جاده ی سختی در پیش دارم سخت تر از پاره کردن خاطره ها پس کمکم کن برای طی کردن این جاده ی سیاه پوش!!! ....کمکم کن بفهمم که ارزش گریه ای رو که برات کردم رو داری و از اینکه بخاطرت دروغ گفتم پشیمون نمی شم و برای اشکای بی ارزشم ارزش قائلی....

خیلی بیش از حد موندم

می گفتم:نه!
اصلا!....
هرگز....
اما.......
اما خسته شدم.خسته شدم از سنگی نبودن دلم برای تو ی بی ارزش و آهنی بودن برای بقیه ی ارزشمندای دنیا یا حداقل به ظاهر ارزشمند!
خسته شدم از بس جاده ها رو وصل کردم و تو باور نکردی که کمرم شکست از این همه دل شکستن....
خسته شدم از روزای خالی از تو و پر ازبودن من و ندیدن تو....خستم کردی از بس فکر کردم به یه دنیا خاطره ،خاطراتی که این من بودم که بهش بال و پر می دادم و تو فقط محو تماشا.حتی یک بار نشون ندادی.نشون ندادی از اون عشقی که می گفتی.....دیگه بسه!!!..

.باید این جاده رو طی کنم اما نه اونجوری که برنامه ریزی کرده بودم!با خودم می گفتم می رم اما تنها..می رم اما با یه دنیا فکر.فکر به تو که شاید یه روز بفهمی.....اما هیچ وقت نفهمیدی.....پس خداحافظ....خداحافظیی به ارزش دوستیمون.به ارزشمندی گذشت من و به وسعت تاریکی چشم های تو......این و بفهم که خیلی خیلی خیلی منتظر شدم تا بیای یا حداقل بفهمی اما بیشتر از این ارزش خودم از بین می ره!
فقط قدرم رو بدون و هیچ وقت ازم گله ای نکن که چرا؟!!؟؟؟!!!!

خیلی بیش از حد موندم.خداحافظ