نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

!!!

هیچ کسی رو کنارم راه ندادم.به همه گفتم که می خوام تنها باشم...همه تنهام گذاشتن جز مزاحم های خیابونی که انگار حس تنها خواستن رو درک نمی کردن....

اما انگار از چهره ی محو من که محو آب و سایه ی نورایی که رو دریاچه افتاده بود خودشون فهمیدن که ایستادنشون بی فایدست و بهتره که برن.....

به دریا چه نگاه کردم....یاد خیلی چیزا افتادم اما سریع از خودم دورش کردم.به نورایی که توی آب افتاده بود و با امواج کوتاه آروم آروم تکونی به آب می داد خیره شدم....

به این همه امواج رابطه ی کوتاه ولی پر خاطره ی خودمون فکر کردم......

رابطه ای که اگر نبودی دل من هنوز پر اشک وآه بود و اگر نبودی چشمام بی روح تر از همیشه بود...

به تویی فکر کردم که چطور از گرداب باید و نباید های یه دل پر از کینه من و نجات دادی و با این همه خوبی که در حق من کردی من همیشه اذیتت کردم و هیچ جوابی بهت ندادم.....

 

فقط بهت گفتم که دوستت دارم......ولی به قول خودت عمل نکردی.....

صدا از حال خودم بیرون می یارتم....

::پشو بابا...انقدر نرو تو حس!قیافت تابلوئه عاشقی....

خندم می گیره و بلند می شم.....

با دلتنگی شمارت رو می گیرم تا بیشتر نشون بدم که عاشقتم ....

86.2.13

 

سخت مریض ام.....همه پیشمن....همه ازم مواظبت می کنن...مامانم هم با تلفن هر ثانیه حالی از احوالم می پرسه....برای مامانم نمی گم چه حال بدی دارم نمی خوام بگم که چه حال بدی دارم تا نگران بشه..تو هم مثل مامانم زنگ زدی....تو هم به اندازه ی مامانم ازم دوری.....اما تو دلم....؟!؟؟؟؟شاید تو دلم از مامانم بهم نزدیک تری...شاید نه حتما.

یه معذرت بزرگ.....از مریضیم به تو گفتم....از صبح بدجوری تب دارم..تمام بدنم می سوزه...نمی دونم شاید همش بخاطر سرماخوردگی نباشه....خیلی فشار روحی بدی داشتم اما مطمئن بودم...صدای تو می تونه این همه تشنج رو ازم بگیره ....هیچ کاری برات نداشت....هیچ کاری برات نداره...تا از این صدای خسته نا امیدی رو بگیری ...نا امیدی که با یه خنده ی تو می شه پر امید.....

پس همیشه بخند عشق زمینی من....

14 اردیبهشت.....

 

 

 

نمی دونم که چی باید بگم؟

اگر بخوام صادق باشم از یه طرف باورم نمی شه دوستایی که انقدر براشون دوست بودم حالا بخوان همچین خیانتی رو بکنم.وقتی هم که بهشون می گم می گن بازم داری اعتماد بی دلیل می کنی.

اما ذهنم،قلبم و شعورم می گه خدای زمینی من اینطور نیست.......

دیگه نمی خوام حرفی بزنم و حرفی بشنوم........

می ترسم......

می ترسم که مبادا بازم این جمله رو بخوام تو وب لاگم بنویسم که:..هرکسی که می گه دوستت داره دروغه!

می ترسم که مبادا دارم بی دلیل اعتماد می کنم!

عشق من:..........یه طرف منم و تو و یه طرف دیگه یه عالمه دشمن......دشمنایی به رنگ دوست و شاید نزدیک ترین همراه......همه منتظر یه فرصتن  که بگن تو بدی و من هم اشتباه کردم تو این انتخاب..

.بیا پیش هم بمونیم و نشون بدیم که حقیقتیم..

2شنبه.7 خرداد86

 

 

شبه او آمد و باز هم غرورم را نابود کرد.اما نه او این بار غرورم را خودم به خاطر او نابود کردم...شاید من اشتباه رفتار می کنم..اما نه!من همانم که باید باشم اینجا کسی ست که باعث از بین رفتن غرور جوانم می شود کاش او اینطور نبود و کاش ما آدمها  با هم اینطور نبودیم....

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد