نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

خدایا تو هم برام دعا کن

 

خودمم دارم دعا می کنم؛خودمم دارم از خدا خواهش می کنم.خودمم دارم به خدا التماس می کنم....اما خدایا تو هم برام دعا کن!تو هم برای خواسته هام یه ذره ارزش قائل باش.بذاز قبل از رفتنم باشم!!!!بذار قبل از رفتنم هیچ کس فکر نکنه دارم اشتباه می کنم و کمکم کن اون طوری که تو می خوای نفس بکشم.نذار بمونم با یه دنیا حــــــــــــــــــســـــــــــــرت و اشک.نذار بقیه بهم پوزخند بزنن.خدایــــــــا!کمکم کن.کمکم کن که بفهمن.کمکم کن درک کنن.بفهمن این کار به خاطر آینده ای بود که تا حالا هم از گذشتش پشیمونم...نذار قلبم جلوی عقلم رو بگیره.نذار بقیه فکر کنن که عقل ندارم....نذار فکر کنن که بازیشون دادم که از این فکر متنفرم.خدایا می دونم اگه تو رو داشته باشم بقیه هیچ کارن اما کمکم کن که تو باشی!کمکم کن یادم نره تو هستی! و می خوام انقدر اسمت رو ببرم که من و یادت نره....پس یادم باش.اونیکه من و از تو دور کرده بود خیلی وقته که رفته؛حالا فقط فقط و امیدم به تو ست و به یاد تو......خدایا من و یادت نره بذار آروم شم. بذار فکرنکنم که تنهام.......

خیلی وقتا می خوایم جای هم دیگه باشیم

خیلی وقتا می خوایم جای هم دیگه باشیم .می خوایم چیزی رو داشته باشیم که یکی دیگه داره و ما نداریم.از ین نداشتن دلمون می گیره.منم مثل خیلی ها با وجود داشتن بهترین ها گاهی دلم به حال نداشتن خیلی چیزها به حال خودم گریه کردم و غبطه خوردم.

اما یه چیزی رو فهمیدم.اگه خیلی چبزا رو ندارم چون نداشتنش بهتره .با داشتن و حس کردنش اون چارچوبی که برای زندگیم  تعیین کردم شکسته می شه و با داشتنش به جای شاد شدنم ناامیدتر و داغون تر می شم.

تصمیم گرفتم عوض شم.قبلا باهمه فرق می کردم چون به کسی فکر می کردم که خیلی بی ارزش بود ولی با این حال بهش فکر می کردم چون می خواستم بهم فکر کنه...نه از روی احتیاج بلکه از روی ....نمی دونم!اما حالا یه تصمیمی گرفتمتصمیم گرفتم که تنها باشم و بقیه ی عمرم رو تنهایی سر کنم .تنهایی بهتر از اینه که بخوای کسی رو بازی بدی یا بدتر از اون مسخره بشی و بازی بخوری....

 

هیچ چی حاله تنهایی خودمم رو نمی ده.

دلم می خواد مهربون باشم

 

از خودمم بدم اومده.دلم می خواد مهربون باشم اما نمی شه .

دلم می خواد مثل همه باشم اما مثل هیچ کس نیستم.تا می خوام مثل همه از دوست داشتن هام بگم پشیمون می شم و به خودم لعنت می فرستم که چه ساده دوست پیدا می کنم.تا می خوام حرف های کسی رو باور کنم به خودم نهیب می زنم که داره بهت دروغ می گه.تا می خوام اشک های کسی رو باور کنم به خودم می خندم که چه قدرسادم!!!

بایدچه کارکنم؟!؟!مهربون تر از این حرف ها بودم اما آدم های مسخره ی دورم ابن جوریم کردن.اونایی که به ظاهر  خیلی براشون عزیزم و بخاطر حفظ من این کارا رو می کنند اما خوب روش مسخره ای رو اجراکردن!

برای خودم چارچوب هایی رو درست کرده بودم که نه بی اعتقادی بود ونه بدی اما اونا همیشه عادت دارن که بگن من اشتباه دارم یه بارم نخواستن بگن که اونا اشتباه دارن و متعصب اند....

 

خدایا کمکم کن.کمکم کن بازم دیوونه نشم و کمکم کن به اون چیزی که می خوام برسم و اگه به نفعم نیست به نفعم کن....