نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

نمی دونم

هرچی از دستم بیادمی نویسم

مثلا دختری

چند روزی هست که دفتر خاطراتم رو ورق نمی زنم!وقتی به دنبال صفحه ای نو و تازه هستم برای سیاه کردن و نوشتن این چرت و پرت ها و بازهم از این دل احمق تر از حماقت نوشتن چشم هایم را می بندم و صفحه ای نو باز می کنم،صفحه ای که رنگ های جوهر و گله های قبلی بر رویش سایه انداخته اند.

چند روزی ست لب به قهوه نزدم چرا که تفاوتی ندارد.....نمی خواهم که بخوابم.....اهل خانه پوزخند می زنند که چه قدر می خوابی ولی حقیقتش را بخواهی نمی خوابم!چشمهایم را می بندم و به رویا فکر می کنم!به رویا که ای کاش به این شدت ابری نبود!!!!ای کاش این چنین تهی از شادی نبود!!!

 

این روز ها شادم فقط برای دیگران ...می خندم تا تو بخندی تا آنها به غم صدایم پی نبرند!این روزها می خواهم دور شوم اما نزدیک تر از همیشه تحمل می کنم که مبادا .......که مبادا..نمی دانم!!!!

دلم می خواهد بنویسم اما نمی نویسم چرا که آبرویی برای قلم نمی گذارم هما ن طور که همه را بی آبرو کردم!!!!تو ..آنها......پدر...مادر..مدرسه.....معلم..با آبروی همه بازی کردم.خودم می دونم که توی  فامیل از من خائن تری نبوده...خودم می دونم که بدتر از من ندیدی!!!!!

از کی از چی بنویسم...؟بنویسم همه خوبن؟ باشه!همه خوبن!همه شادن!همه به همه چیز واقعی می خندن! اما تو باور نکن......

مدتی ست که در رختخواب صبحانه می خورم.بیدارم و با رویاهایم چای را شیرین می کنم!با زمزمه ی رود به گذشته های داغون تر ار کنون می اندیشم!با زمزمه ی رویا صبحانه می خورم!

نقاشی می کنم!قلمم به شکل تنهایی ست!نقاشی هم مثل خودم تماشایی ست!تماشا کن...تماشا!!!!

ناهار را به زور می خورم تا اهل خانه به دل داغونم پی نبرند....به زمان تعطیلی مدرسه که نزدک می شوم چهره ام شبه چهره ی ارواح است و از هرچه درس،تحصیل و کتاب هست متنفر تر می شم...............حالم از همه ی معلم ها بهم می خوره.تف به همتون!!!!!!!!!!!!!!!!

وقت شام که می شود.مادر صدایم می کند.جواب نمی دهم.در را باز می کند....می بیند که خوابم..در را آرام و کمی هم با حرص می بندد:چه قدر می خوابه این دختره!!!

سکوت می کنم...مثلا خوابم و پتو را بیشتر روی سرم می کشم!!!و آرام تر از همیشه زیر همان پتویی که با صدایم آشناست می گریم!و با آنکه هیچ وقت حسود نیودم به آنهایی که غذایشان پر گناه تر از من است حسودی می کنم و اگر کفر نگویم به خدا نفرین می فرستم که عدالتش کو!!؟؟؟به گیتار نگاه می کنم.حوصله ی او هم ندارم..وای پس چه قدر بی حوصلم!به اصرار او که نمی دانم کیست و چرا هست می زنم!!!تلخ تر از صدای تلخ خودم می زنم و می خوانم.!!!!حوصله ی خواندن رو هم ندارم!بر عکس نامم بی عاطفه ترین آهنگ ها رو می زنم!با پیانو بازی می کنم اما نمی زنم!قدرت این را هم ندارم!کلیدهایش را نگاه می کنم و باز هم حسرت می خورم از کسانیکه لیاقت یاد گرفتنش رو دارند!.چه قدر پستم و احمق ام!!!

همه حرف از رفتن می زنند.دلم می خواهد بروم اما او نمی آید اما آنها نمی گذارند!من هم لیاقت هیچ چیز را ندارم.صدای مادر بزرگ را می شنوم:مثلا دختری بلند شو به چهرت برس! شبیه!!!نمی دانم شبیه چه ام از من زشت تر نیست......مادر می گوید برو کمی برای خود خرید کن..اما می دانم لیاقت پول خرج کردن را ندارم..

پدر می گوید کمی که هوا خنک شود برو بیرون...بچرخ!ولی مگه هوا گرمه که بخواد خنک بشه؟پس چرا من سردمه.....

تو هم می گی اتفاقی نیفتاده ولی نمی دونی که چه قدر بیچارم!!!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد